سرش را تکان داد و گفت: امتحانش خیلی راحت است. با یک کلمه میشود فهمید. وقتی دید با تعجب نگاهش میکنم، گفت: میخواهی بفهمی؟ از یکی پرسید: بگو یک. او از ته حلق گفت: یک. راست میگفت. افغانی بودند. به من گفت: باید
آنها را به اردوگاه ببری. اردوگاه تا اینجا پنجاه کیلومتر فاصله داشت.