توئینک لینکا همچنان برای آمدن پرنسس زیبای کوچکش انتظار کشید و انتظار کشید. و برای عروسکهای جدید زیبا، دزدکی به روبهرویش نگاه و درب را تماشا میکرد، آنقدر که چشمانش درد میگرفت. او آرزویش را حفظ کرد که شاهزادهاش بزودی خواهد آمد و او را با خود خواهد برد.
در عوض، یک روز او به قفسهی کهنهای در یک گوشه برده شد… .